س
سه سال و دو ماه مونده بود که جنگ تموم بشه. تا آخر بهار فقط سه صبح دیگه باقی مونده که مادرم منو در آغوش گرفت و پدرم از به دنیا اومدن ته تغاری خونواده غرق در ذوق و شوق شد. انتظار ندارین که از خردسالی چیز زیادی یادم باشه..؟!!! ولی در کودکی عااااشق تئاتر بودم.
هر وقت تو مدرسه گروه تئاتری راه می افتاد، من عضو ثابتش بودم. اغلب روزا بازی من با بچه های محل یا تعزیه بازی بود یا بازی هایی نمایشی و جنگی. وقتی وارد راهنمایی شدم علاقه ام به تئاتر بیشتر شد. تو گروه تئاتر مدرسه خوش درخشیدم و دوره های مختلفی را گذروندم. موقع انتخاب رشته، تصمیم گرفتم برم هنرستان و تو رشته هنرهای نمایشی درس بخونم و درست همون سال این رشته از هنرستان حذف شد.
در پانزده سالگی به مادر گرامی گفتم اذن بفرمایید این حقیر به تهران عزیمت کند جهت حضور در مدرسه تئاتر و ادامه تحصیل.مادر جان نیز در جواب فرمودند: غلِط میکنی … چه مَعنی میده بِچِه پونزدَه ساله اِز کِناری پِدر مادِرش وَخسِه (در گویش اصفهانی یعنی پاشه) بره تِرون (تهران)…؟! و این شد که من ناگزیر از رشته عمران سر در آوردم.
پنج سال عمران خوندمو عمراً از عمران خوشم نیومد. البته تئاتر را رها نکردم.کلی کلاس و دوره رفتم و پای کلی استاد زانو زدم و سرانجام مدرک معادل کارشناسی حرفه ای کارگردانی تئاتر از وزارت ارشاد گرفتم. هم سالها روی صحنه رفتم و بازی کردم و هم کارهای زیادی را کارگردانی یا دستیاری کردم و هم هنرجوهای زیادی را تربیت کردم. جالبه بدونین از همین مدرسه صالحین حدود پنج نفر توی این سالها از گروه تئاتر مدرسه وارد فضای کار حرفه ای شدند و الان جزو بازیگرای سینما و تئاتر شهر و کشور محسوب میشن.
خلاصه سرتونو درد نیارم …
بعد از اینکه فهمیدم از من مهندس عمران در نمیاد و البته بعد از یک تحول فکری گسترده، سر از حوزه در آوردم. اما مشکلات اقتصادی و فوت پدر مانع از ادامه تحصیل در حوزه شد و مجدد راهی دانشگاه شدم و در رشته مدیریت فرهنگی تحصیلاتم را ادامه دادم. الانم در مقطع متوسطه دوره اول و دوم دین و زندگی درس میدم.
پیدا کنید پرتقال فروش را…